با خودم یه دو دوتا کردم دیدم من که دارم وقت هدر میدم و کار خاصـی نمیکنم چه بهتر که بیام یکمی بنویسم به جاش ... خوب کجا بودیم ؟! روزای قبل تولد بود که براتون نوشتم :) 


آهان همین الان یه دقیقه پآآآآز ! واقعا واقعا خیلی تو فکرشم که دیگه اینجا ننویسم و برم مثلا اینستایی جایی ... میدونم چندتاتون هستین دوستای قدیمی و خوب منید ولـی واقعا انگار آدم خونده نمیشه و خوب این برای وبلاگ نویس حس خوبی نیست ... از طرفی حوصله بلاگر انگاشته شدن رو توی اینستا ندارم ، انگار تا یه ذره شروع به فعالیت عمومـی میکنی همه چپ چپ نگات میکنن که فآز بلاگری گرفتی که حالا به فرض هم گرفته باشـی نمیدونم چه مشکلـی داره میون ماها اما خوب دیگه ... انقد تو این فضا موندیم که اینجوری شد ... بگذریم ...

 

تولد من نشد که سورپرایز بمونه ، بیبی با دوستـآش هماهنگ کرده بودن که بریم نورنبرگ ! خوب نورنبرگ به نسبت ما شهر بزرگتریه و مرکز خرید بزرگتری داره و فان تره دیگه ... اون جا هم با وجود اینکه من از سورپرایز خبر داشتم تقریبا یه جورایی کادو رو از زیر زبونم بیرون کشیدن و برام یه cc کرم از دوگلاس خریدن قبل ازون یه استارباکس دیده بودم و داشتم از خوشـی غش میکردم :)) مگه میشد منو از قهوهه جدا کنی ؟! واقعا خیلی بده که شهر ما اینجور برندارو نداره ....
هیچی دیگه بعدشم رفتیم یه رستوران ایرانی ... کلـی دلم رو برای باقالی پلو با ماهیچه صابون زده بودم که تو منوشون نداشتن :| یعنی باورت میشه ؟!رستوران ایرانی ماهیچه نداشته باشه ... هیچی دیگه کباب خوردیم! ولـی این چه قانون نانوشته ایه آیا که همه ی ایرانیا قراره انتخاب اول و آخرشون کباب باشه ؟! والا بلا نیست من قرمه سبزی و فسنجون و ماهیچه و اینجور چیزا رو صد بار به کباب ترجیح میدم ! البته من کلا یه ذره فرق میکنم بچه که بودم اون سالایی که همه بچه ها میمردن برای ماکارونی من لب به ماکارونی نمیزدم و هر مامانی میومد خونمون انگشت به دهان میموند و البته که یه چیزایی مث گوشت اردک که چربه یا کله گوسفند یا مغز استخون میخوردم (قشنگ رگه گیلانیم رو مشاهده کردین یا بیشتر بگم؟) دسر هم بستنی هل گرفتیم که روش رو با شمع زیاد تزئین کردن و فوت کردیم و بادا بادا گفتیم ...

 

نوروز و لحظه تحویل سال خونه ما بود ... یعنی بچه ها قرار بود بیان خونه ما به جز خانوم یکیشون که رفته بود سفر ... به زمـآن اینجا میشد 4:08 دقیقه اینطورای صبح ! از صبحش شیرینی مربایی درست کردم که خیلی طول کشید عصری هم یه دسر حلوای نان که هندیه و از دوست هندیمون یاد گرفتم برای بار چندم درست کردم ! خونه رو بوی شیرینی گرفته بود ... هفت سین هم که از روزای قبل خورد خورد چیده بودم ... برخلاف تصورم تازه سین اضافـی هم آوردم اما سبزم نگرفت نمیدونم چرا :( آخرشم با اینکه رشد کرد اما تهش گندید . بچه ها از شیرینی ها خیلی خیلی خوششون اومد چند مدل میوه هم خریده بودیم و چای و آب میوه و سایر نوشیدنی ها هم بود . خلاصه که فک نکنم گشنه موندن ... دم عیدی هم انقد این کانال اون کانال کردیم که دست آخر از گوشـی یکی از بچه ها فهمیدیم عید شده . وااااای دیری دیدیدیدید دم عیدی چه حال خوبی به آدم میده ... واقعا نباید فراموش کرد لحظه به لحظه زندگی ، رشد کردن ، جوونه زدن ، حرکت کردن همش جشن گرفتن داره ! من میگم اصن برچسب نذاریم رو خودمون رو اسم روزها ... به هر بهانه ای شده شاد باشیم جشن بگیریم ... همه اینا بهونه است برای حال خوب !

 

من چه برای سال نو میلادی چه شمسـی شاد بودم و ذوق داشتم ، در عین حال میدیدم که دوستام استوری میکنن بنظر شما هم امسال بوی عید نمیاد؟! این اولین باری نیست که اینو شنیدیم قطعا ولـی هرچقدرم کلیشه باشه میخوام بگم واقعا به دل آدم بستگی داره من تو این سرما نشونه های عید پاک رو میدیدم و ذوق بهار رو میکردم ... دل آدم که خوش باشه بوی هر عید و شادی و جشنی هم میتونه بیاد ... آدما خیلی باهم متفاوتن ، گاهـی واقعا دل کندن آدما از مبدأشون اووووننننقددددر سخته که وقتـی به جای من میرسن کار هر شب و روزشون گریه است و دووم میارن تا دوره افسردگی رو رد کنن و ادغام بشن ! چیزی که اکثر اطرافیان بهم میگفتن ... حالا شایدم بیفته من نمیدونم دلیل بر ضعف آدما هم نیست صرفا تفاوته ... ولـی میگم اگر بخوای اگر تلاش کنی برای اون حس و حال خوب اگر پا بزنی و بزنی این قایق هم راه میفته ... واقعا شکر بابت این بهار این حال خوب روزای خوب امیدوارانه بگیم آینده خوب ... بابت همیشون شکر !

خوب لحظه تحویل سال هم با بوسه های فراوون به پایان رسید و همون چند ساعت بعدش محسن باید میرفت سمت فرانکفورت که بره ایران میشه گفت تقریبا نخوابیدیم ... این قسمتش واقعا تلخ بود نه برای اینکه من اونقد لوسم که 20 روز دوری از همسرم رو نمیتونم تحمل کنم بلکه بخاطر اینکه این دوری دو ساله آسیب خودش رو رو من گذاشته به علاوه اینکه واقعا ترس های ما از ایران هست دیگه ... حال میخواد پرواز باشه چه واقعا خود اونجـا باشه بهرحال احتمالات بد تو ذهنمون نفوذ کرده نمیشه منکر شد و من واقعا این دوره رو به سختی طی کردم تا حدود دو هفته دیگه که بیبی جان برمیگرده ... دم در اونقدر دیرش شده بود که حتی به خداحافظی درست و حسابی هم نرسیدیم اما خوب دیگه چیزی نمونده ... تو این مدت خیلی مردد بودم که برم باشگاه حتـی لباس برا باشگامم خریدم ، اما راستش هم ترسوییم نذاشت هم یه ذره هزینه اش ... چونکه خوب در وهله اول باید هفتاد یورو میدادم و زیاد بود ... حالا احتمالا باید مت بخرم تو خونه ورزش کنم به جاش !

وقت شامه و من چیزی رو گاز ندارم ... برم برم که باید یه چیزی عجالتا سر هم کنم و بریزم تو این معدهه :))
بچه ها براتون روزای خوب آینده روشن و حال خوش آرزو میکنم ... امیدوارم لبخندتون امسال همیشگی و جیباتون پر پول باشه ! از هوای خوب عید تا میتونید استفاده کنید ...

 

اینم یه عکس از پارک نزدیک خونه تو یه روز تقریبا بارونی :)

اینم یه عکس از پارک دم خونمون تو یه روز نم نم بارونی ^_^