۶ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

It Feels Like Nothing Really Matters Anymore When You're Gone, I Can't Breathe

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • راسینآل نوشت
    • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

    Oh God I Miss You

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • راسینآل نوشت
    • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵

    Save A Bed . Let's Sleep Together :*

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • راسینآل نوشت
    • جمعه ۱۰ دی ۹۵

    You're Intoxicating

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • راسینآل نوشت
    • سه شنبه ۷ دی ۹۵

    I Live My Day As If It Was The Last Live My Day As If There Was No Past

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • راسینآل نوشت
    • جمعه ۳ دی ۹۵

    Time Passes But Memories Remain


    اینم سفره یلدای ما ^-^

    یه حال ـه خوبیـم ، یه حال ـه پر امید ... بالاخره فصـل منم رسیـد و از اون پائیز غمناک جـون سالم به در بردیـم . نمیدونم تلقین یا چـی ... ولـی تا بوده پاییز با من مهربون نبوده :) رنگ و روی زردش رو که میبینم خود به خود حال ـه دلم گرفته میشه ، مشکوکیتـی که تو سرما داره ، بی رحمـی ای که با طبیعت داره ... 
    عوضش زمستـون قشنگم از همون شروعش جذابیت داره ، شور داره ... شاید از دی ماه تا اواخر اردیبهشت بخـوای حساب کنـی ذوق بی نظیر من واسه سیو کردن روزـآ و لذت بردن ازشون ادامه داره ... 
    اِی جان دلم ... بالاخره سومین یلدای ما هم سپری شد ! بیبـی که میگفت ایشالا چـآرمیشو ور دلت ، با گرمـی دستات صب میکنیم ^-^ ... 

    راستش گفتنـی زیاد بوده تو این روزـآ ... مهربونـی ـآی بیبیم ، ددرـآی خانوادگـی ، سورپرایزـآی خواهرانه ، کلاسم ، دندون پزشکـی و دردسراش ، گوشـی گم کردنا و جون به لب شدن ـآش ... ولـی نمیدونم چرا دیگه دست و دلم به نوشتن نرفته و ذوق تعریفم کشته شده ، شاید بیشتر واسه جـای خالی بیبیه ... حس میکنم قبلا انقد بیرون رفتنامون کم نبود ... بیشتر میدیدمش ، شایدم کمتر دلبسته و وابسته همدیگه بودیـم ... خلاصه که مادامی که ببینمش همچنـان بی قراری و ناآرومی من ادامه داره ... مممم ، خدا رو شکر از این روزـآ ... همین که آرومیم ، همین که ددرـآمون برقراره ، همین که باهم مَچیم و مشکلـی نداریم ، همین که انـــقــــدر عاشقیم ، خودش معنی زندگیه ! مگه خوشبختـی چی معنی میشه ؟! ...

    مونده این که تو یه استودیو خوب کار کنم ، شاید این آرزوی بعدیم واسه زندگیمه ، نمیخوام هر جایـی و هر کاری باشه ، یه استودیو حرفه ای ^-^ ایشالا اون روزم برسه :)... از الان ذوق روزـآی پیش رو رو دارم ، ذوق این زمستون و بهـارش ... شاید واسه این که نصفیـم از زمستونه و نصفیم از بهـار ... شاید واسه این که اون لحظه ای که بدنیا اومدم یه لی لی ترد و نازک داشت از زیر برف سر در میـآورد بیرون . که معنای وجودم بود ، ظریف و رویـآیی اما قوی و با اراده ... که سرمـای زمستونم ریشه اشو نمیخشکونه چون بهـارو از ته قلبش باور کرده ... 
    با این حال دلم خوشه به همین فردا ، به همین فردای دیدن و بوسیدنمون ...اون بهـار عاشقـی ام دیر یا زود میرسه شک ندارم :)


    + چه خوبـه یکم از میزـآن خاله زنکـی پست ـآمون کم کنیم ! چه خوبه یکم دنیا رو به چشم مهربون تری ببینیم .
    + ذوق مرگیم اون لحظه ای بود که با خواهرم که تافلشو گرفته داریـم گیم آو ترونز میبینیم ، نایتس واچ دارن حرف میزنن ، میگه بابا اینا چقد لهجه دارن ، چی گفت ؟! و من ^-^ براش میگم چی گفت :) ... قربون استعداد لیسنینگ خودم اصن ^-^
    +خوشبختـی ـآتون ، مهربونـی ـآتون ، عشق ـآتون به بلندی یلدا ... و شیرینـی خنده ـآتون به سرخـی انار پای سفره :*


  • نظرات [ ۱۴ ]
    • راسینآل نوشت
    • چهارشنبه ۱ دی ۹۵
    HERE , I LIVE MY TRUE SELF
    ^____^

    برای دوستـآن بلاگفا اگه خواستن لینکم کنن
    goo.gl/Y1fYNT
    +
    دوستای مهربونی که آدرس اینستاگرام میخواین ،
    لطفا آیدی بدین که تو پیج ام اددتون کنم 😍😘
    آرشیو مطالب