سلام گرم من به هرکسـی که هنوز منو میخونه !
چطورین شماها ؟! من ِ بی معرفت کجام ؟! جایی که باید باشم ... تو خونه خودم ... خونه منو بیبی ! اینجـا آلمان ساعت 10:21 دقیقه است تو تختمون نشستم یه پتو دورم پیچیدم و بالاخره دارم مینویسم ! باورتون میشه بعد اون همه سختـی بالاخره اون روزای قشنگ اومدن ؟! چقدر صبر کردم ... چقدر سختـی کشیدم هنوز گاهـی که یاد سال گذشته خودم میفته چشام پر از اشک میشن ! ولـی بالاخره تموم شد ...

در 27 نوامبر 2023 تموم شد اون انتظار لعنتی ...ساعت 11 صبح بهم زنگ زدن ، زنگی که روزها ماهها و شاید حتی سالها منتظرش بودم . حتی صدای اون زنگم انگار متفاوت بود خانومی که پشت تلفن بهم اطلاع داده رو با اشتیاق میخواستم ببوسم . دو پا داشتم دو تا بال قرض گرفتم و رفتم به سمت ویزامتریک ... استرس داشتم ... بسته رو که تحویل گرفتم بهم گفت چک کن پاسپورتت رو ! خودش بود همون ویزا با پرچم آبی و ستاره های طلاییش . 
بالافاصله بعد از گرفتن ویزا و اومدن به خونه و کمی خوشحالـی ... غمی رو دلم نشست که نگو !جا گذاشتن مامانم سخت ترین کار ممکن بود بی نهایت حس گناه داشتم ... انگار خودم به عمد یه کاری کرده بودم که مامانم رو پژمرده کنم ولـی تصمیم مدت ها قبل گرفته شده بود ...
خداحافظـی ها مهمونی ها بغل ها و بوسه ها و اشک ها همه به یه چشم بهم زدن سپری شدن ! توی گلوم یه بغض خیلی بزرگ بود که 80% اش رو غم مامانم تشکیل میداد ! اینکه دیگه هیچوقت بزرگ شدن جوجه ها رو به چشمم نمیبینم . هرچقدر فشارشون میدادم هم کافـی نبود . میدونم که قراره فراموشم کنن و چیزی جز یه خاطره نمیشم اما حداقلش میدونم که خاطره خوبـی میشم عمه یا خاله ای که همیشه دست پره و با کادوهای خارجیش میاد ایران ^_^

پروازم برای روز 8 ذسامبر بود به مقصد نورنبرگ ! البته دو مسیره بود و استانبول یه استاپ چهارساعته داشتم . واسه خداحافظـی به مامانم گفتم که نیاد و در نهایت با بابام و خواهر برادرم و زهرا رفتیم . پرواز ساعت 9:30 صبح بود فکر میکردم هوا سرد باشه واسه همین رو هم روهم پوشیده بودم هوا یخ طور و استرسـی بود ... چند روزی هم بود که آرام بخش میخوردم بس که استرس جدایی از خانوادم رو داشتم ! ولـی بالاخره لحظه موعود بود ، محسن منتظرم بود و قرار بود همه رویاهامون به حقیقت بپیونده ... برخلاف انتظارم داخل هواپیما فوق العاده گرم بود و کاملا مغز پخت شدم ... پذیرایی ترکیش 10/10 ! فرودگاه ترکیه هم من ندیده بودم تا حالا عجب فرودگاه خوشگل و کیوتی بود ... یه لاونج با ویوی خوشگل و بارونی هواپیماها داشت که نشستم جلوش لقمه کتلت ـآی مامان پزم رو درآوردم لمبوندم و عشق کردم و با خانواده و محسن حرف زدم ! ولـی خیلی خوشحال بودم ... برای پرواز دوم یکمی خسته تر بودم اما بازم پرواز بدی نبود برای سکیوریتی چک اما پدرم درومد ! میشه گفت جزء آخرین نفرا بودم ! خسته و پاره بارم رو میکشیدم ! چقدم بار داشتم واقعا چمدون حرکت نمیکرد ! داشتم میمردم تا از دور چهره بیبی رو دیدم با یه دسته گل قشنگ ! 

همه ی رویاهای دور و درازمون تو یه دقیقه محقق شد ! خسته گی هامو خالـی کردم تو آغوش و بوسه هامون و دوباره جون گرفتم ... عالـی بود ! یکی از تاریخ هایی که همیشه قراره به یادم بمونه ! 

از اون موقع تقریبا یه ماهی میگذره ... ولـی انگار همین دیروز بود ... تو این مدت با دوستای محسن آشنا شدم مهمونی رفتیم مهمون داشتیم این ور و اون ور رو دیدیم واسه خونه امون خرید کردیم خونمون رو خوشگل کردیم خودم رو توی شهرداری رجیستر کردم و کلـی کار دیگه . آهان سال نو میلادی هم داشتیم که بهتون تبریک میگم و هرکسی که جشن میگیره امیدوارم براش سال خوبـی باشه و پر از اتفاقات خوب باشه ^____^

بچه ها این یه کوتاه نوشت بود صرفا برای اینکه ابراز وجود کرده باشم و بیشتر ازین منتظرتون نذارم ببخشید اگه زودتر ازین نگفتم ولـی بدونین شما دوستای امن منید و در هر حالت به یادتون بوده و هستم مراقب خودتون باشین :*