بالاخره روزای پاییزی و درخت ـآی نارنجـی ام از راه رسیدن ...

یاد اون قسمت از توایلایت که بِلا پشت پنجره دور از اِدوارد نشسته و فصل ـآ میگذرن و همچنان منتظرشه می افتم ! 
با این حال هرچقدر هم که دور افتاده باشـیم دیگه چیزی نمونده ! حداقل دلم میخواد اینطور فکر کنم ... چونکه میبینم روند ویزای بچه هـا سرعت گرفته و دونه دونه دارن ویزا میگیرن امیدوارم برای ماهم همین باشه ... دلم پر از حس ِ امیدواریه برای فردایی که منو بیبی مدت ها به انتظارش نشستیم و براش برنامه ریختیم .
کسـی که منو عمیقا بشناسه میدونه پاییز least favorite امه با این حال این پاییز با اومدن اون خبر خوش میتونه به قشنگ ترین پاییز زندگیم تبدیل شه .

براتون نگفتم آخه چقدر بهم رسیدنمون قشنگ بود ... اون روزی که محسن اومد ایران با دوستش و دوست دختر دوستش رفتیم فرودگاه. چقدر ذوق داشتم! چقدر استرس! چقدر روپاهام بند نبودم و پشت اون دیوار شیشه ای بالا پایین پریدم تا اومد و سفت بغلش کردم . 
من خیلی پر از شور بودم ... محسن ولـی آروم بود معلوم بود خوشاله اما مث من نمیپرید و جیغ نمیزد :)) ولـی مدام دستامو فشار میداد یواش میبوسیدم. بعدش رفتیم هتل .. دوتایی خانواده رو پیچونده بودیم ! یه شام دادیم به اونا و بعدش خودمون رفتیم تو اتاقمون که رزرو کرده بودیم . هتل واقعا شیکـی بود دوسش داشتم .
وایبمون تو اتاق تغییر کرد یه چیزایی درست نبود مث همیشه نبود یه چیزی هنوز دور نگهمون داشته بود نمیدونم شایدم این حس از درون من میومد ! اما اون شب رو تا صبح از ذوق نخوابیدم ... محسن از 3 بود که خوابید ...

صبحش بیدار شدیم کافـی و کیک خوشمزه خوردیم گپ زدیم کلی ذوقش رو کردم ... نمیدونین که چقدر من این یه ماهی که بود رو ذوق کردم و دور خودم چرخیدم . از قسمت رسیدن به خونشون چیزی نمیگم ولـی بعد از اون 3 شهریور که تولد بیبی بود مامانم به مناسبت حضورش یه مهمونی تو یه باغ رستوران تو فرحزاد داد که واقعا دستش درد نکنه عاااالــی بود بعد از ناهار خوشمزه کیک هم گرفته بودیم و با خودمون برده بودیم موزیک تولد گذاشتن و بیبیم کیکش رو فوت کرد . کادوهاشون رو که بعدا دادن پول و سکه و یادگاری برا خونمون کادوهاشون بود اما خود محسن برا بچه ها سوغاتی آورده بود عروسک و لگو و فیگور مینیاتوری و لباس برای خواهرزاده برادرزاده های من ^_^ ازش خواهش کرده بودم نمیخواد برا من چیز زیادی بگیره و به جاش برای بچه ها بگیره :) دیگه برای منم یه کفش پوما و برای مامانم و مامانش لوازم بهداشتی آورده بود :)

بعد ازون مهم ترین اتفاقی که افتاد سفرمون با دوستامون بود یه سفر به انزلی اونجـا خ اینا دوتا واحد کنارهم داشتن که یکیش رو دادن به ما، خونه اشون خداروشکر تمیز و با استانداردهای من هماهنگ بود خخخ :)) واسه همین مهم ترین دلیلم برای غر زدن تو سفر از اول خط خورد دیگه ما بودیم و کافه رستوران ـآی انزلی و رشت ... البته بالا پایینم زیاد داشت یه جاهایی از دست پسرا ناراحت میشدیم یا یه جایی من واقعا از دست محسن دلم گرفت که این بشر چقد ساده است و سر و ته ما رو اگر میذاشتم جلو دوستامون لو میداد ! ولـی در کل روزای خوبی داشتیم و بیشتر خندیدیم و گشتیم و تفریح کردیم روز 6 ام سپتامبر ام بود که ایمیل من اومد ، بچه ها تو این یکی خونه بودن و من تنهایی تو اون خونه رفته بودم گوشیم رو به شارژ بزنم که یهو ایمیل ام اومد هول کردم و رفتم در اون یکی خونه رو کوبیدم جیغ زدم که ایمیلم اومده و محسن پرید بغلم کرد کلی خوشحالی کردیم که خ با پیشنهاد مسخره اش که سیگار بپیچم حال منو بهم زد ! 
میدونم شاید مسخره بنظر برسه اما من حس عجیبی به سیگار دارم در حدی که ضعف کردم حالا نمیدونم شایدم بخشیش واسه هیجان اومدن ایمیل بود که بچه ها اینطور برداشت کردن اما واقعا اون لحظه حالم بد شد که البته باقی اون روز رو محسن جبران کرد و قول داد بار آخر بوده و تا جایی که من میدونم ام دیگه نکشید.

بعد از 5 روز گشت و گذار یه روز صبح ساعت 4 صبح بعد از گفتگوهای طولانی با دوستان از انزلی به چالوس حرکت کردیم که فقط و فقط تصمیم محسن بود و هرچی هم ازش خواهش کردم که دیرتر بریم گوش نکرد ! یادم نیست چند رسیدیم 7 یا 8 ولـی فقط از یه هایپر نزدیک ویلا شام و ناهار خریدیم و رفتیم خونه تا میتونستیم خوابیدیم ! حساب کردیم توی 24 ساعت 17 ساعت خوابیدیم :)) که خوب برای من رکورد باور نکردنی ایه ! فقط بلند میشدیم ناهار و شام میخوردیم و میخوابیدیم ...
عوضش برای فرداش حسابی سرحال بودیم . ناهار رو رفتیم حسن شیرازی نوشهر که آوا همیشه تعریف میکنه (آوا جون مرسـی) محیطش سنتی طور بود ولی غذاش خوشمزه بود به عنوان کسی که یه رگش شمالیه سفرم کامل نمیشد اگر ماهی نمیخوردم و کولـی سفارش دادم که البته غذاهامون اضافه اومد و همونارو بردیم واسه شام . اون دو روزی که شمال بودیم یه جوری بود کلا محسن استرس داشت هنوز یوروهاش رو نخریده بود و خیر سرمون میخواستیم ارز دولـتی بگیریم که ذهی خیال باطل ! تخم یورو رو ملخ خورد قشنگ ...

بعدشم که اومدیم تهران میتونم بگم که خودمون عالـی بودیم و روابط بینمون عالی بود اما خانواده اش سنگ تموم گذاشتن تو دعواهایی که باهام کردن انقدر که هنوز از یادآوریشون اعصابم خورد میشه ولـی خوب ارزش حال و هوای این روزامو نداره . به هر آدمی باید قدر ارزشش بها داد .هرکسـی یه گنجایش فکری و هوش اجتماعی عاطفی ای داره نمیشه از آدما انتظار بیجا داشت. خدا رو شکر میکنم که راه زندگیم ازشـون جداست. 
به غیر ازونا دو هفته آخر به بدو بدو برای فروش ماشین و تبدیل پول به ارز و ... گذشت ! ناراضـی نیستم . خداییش زمان با کیفیتی داشتیم الان که رفته خوشحالم ازین که این یه ماه رو باهم داشتیم 

هفته اول رفتنش به معنای واقعا ناراحت بودم ...
تموم کابوسم برای اینکه از اومدنش اجتناب میکردم این بود که موقع رفتنش دوباره بشکنم ! و کابوسم به واقعیت تبدیل شده بود...
استش حتی روز رفتنش شک داشتم که باهاش برم فرودگاه خصوصا که کسی هم باهام نبود پدر مادری نبود که دستامو بگیره میون خانوادش تنها میموندم اما به اصرار محسن باهاش رفتم . موقعی که داشت میرفت از یه جایی به بعد گفتم بریم! بریم دیگه محسنم داره میره ! مامانش گفت نه هی گفتم بریم گفتم نه تا بغضم شکست وسط فرودگاه و زار زار گریه میکردم محسن بغلم کرد خداحافظی کردیم و دیگه پشت سرمو نگاه نکردم بماند که بعد ازینکه من رفتم بغلش سریع مامانش بچه اش رو چسبید دنبالم نیومدن تنها رفتم تو سالن اصلی . مث جوجه ای که مامانشو گم کرده اینور اونور میرفتم زنگ زدم به محسن که من با تاکسی ها برم؟! (به شدت میخواستم ازون مکان فرار کنم ازون لحظه ازون خداحافظیا) گفت نه !(اشتباه کردم که اجازه خواستم)
بعد کلی مامان باباش اومدن گفتم اگر فکر میکنید میخواید بمونید من با تاکسی میرم مامانش گفت دیدی که بهت اجازه نداد بیا بریم دست ما امانتی، بماند که چی بهم گذشت تا فردا صبحش بشه تو اتاق محسن لباساشو پوشیدم و لا به لای اشکام خوابیدم ساعت 7 صبح ام با اصرار پریدم تو اسنپ و اومدم خونه امون ... جالبه مث همیشه درک نشدم تا خودم خودم رو پیدا کردم و حالا که انتظار ویزا رو میکشم کمی بهترم !

چون قول داده بودم بالاخره نوشتم البته میدونم که خلاصه شد ، هیچوقت خاطره ها مث زمانی که تازه ان بازگو نمیشن خوب ...

حالا خبر جدید تری هم هست ... هفته پیش دوشنبه بود که خواهرم منو دعوت کرد رستوران کره ای نمیدونم گفته بودم یا نه ! مضمونشم این بود که ما قراره ازین به بعد کمتر همدیگه رو ببینیم و بذار این هم بهونه ای باشه برای دیدارمون ^_^ منم استقبال کردم . قرارمون یه رستوران بود میدون هروی ! حسابی اون روز برای خواهر خانومی خوشگل کردم و اون بنده خدا هم از سرکارش اومد :) گپ زدیم و از در و دیوار گفتیم تا رسید به این قضیه که من میخواستم اینو بهت بگم:
از اون جایی که معلوم نیست ویزای من کی بیاد و اوائل آبان خودش داره میره ترکیه گفت فکر میکنم فرصتی نمونده و باید به تو بگم اما هیشکی نمیدونه که ما میخوایم مهاجرت کنیم کارامونم کردیم و بعد ازین که از ترکیه بیام میریم کشور مقصد یه برآوردی میکنیم و برمیگردیم . دیگه هروقت کارم اونجا شروع بشه زندگیمون رو جمع میکنیم و دیگه رسما مهاجرتمون اون موقع میشه ... منم راستش براش خوشحال شدم اما شوک نشدم چونکه قبلا هم یه چیزایی ازشون شنیده بودم بیشتر خوشحال شدم برای بچه ها ... واقعا حیف ام میاد این بچه ها تو ای سیستم بخوان درس بخونن و رشد کنن نه تجربه اجتماعی نه اطلاعاتی که واقعا بدردشون بخوره !

ولـی خوب قراره فعلا این امر سکرت بمونه چون هنوز مامان بابا و هیشکی نمیدونه ... امیدوارم که بهترینا براشون پیش بیاد ! دیگه دونه دونه داریم هر جای این دنیا به دنبال یه ذره دلخوشی پراکنده میشیم امیدوارم هرچه زودتر داداشم اینا هم به این فکر بیفتن . حتی بخاطر بچه ها ...
 

تموم فکر و ذکرم جای دیگه است و رعد و برق گاهی این رویاها رو در هم میشکنه 
بچه ها آرزو میکنم هیچوقت انتظار طولانی مدت رو تجربه نکنین و همتون به اون چیزی که خواسته قلبیتونه برسین مرسی میخونین ام ^_^