جدیدا یه کانال تلگرامـی زدم واسه خودم تنها ، عمیق ترین فکرامو حالامو که نمیتونم اینجـا و یا به بیبی بگم اونجـآ مینویسم ... همه چیشم بنفشه عین حال ِ دلم ... خیلـی خوبه و دوسش دارم ... چون دیگه تو مترو ، خونه خاله و اینور و اونور دارمش و دلـم هیچوقت سرریز نمیشه! 

اصلا حواسـم نبود که امروز 4 مرداده ... چقد روزا زود میگذرن ، گمونم بخاطر اینکه درگیر بودم درگیر همه چی ! خوب یادتونه که من 20 اکتبر بودم ؟! تا 16 اکتبر ایمیل دوما اومده و تا 9 آبان وقت مصاحبه دادن ... من احتمالا ایمیلم که بیاد 16-17 یا 23-24 آبان وقت مصاحبمه ... خیلی دور و درازه اما چاره ای هم نیست .
حالا قسمت بدش اینه که اون تاریـخ یکی دو هفته به یکساله شدن مدرک زبان قبلـی من مونده و عملا ممکنه سفارت من رو اذیت کنه ، چون میگن که مدرک زبانت باید زیر یکسال باشه و ازش که پرسیدم گفت اگر دو هفته مونده دیگه به ریسک خودت بستگـی داره ، منم ریسک نکردم (هرچند که مسئول اداره مهاجرت شهرمون تو ایمیل بهم گفته بود هیچ مشکلـی نداره ترسیدم سفارت اذیت کنه) یه امتحـان A1 ثبت نام کردم به مبلغ 10 فاکینگ تومن که هنوز ماتحتم داره ازش میسوزه ... فک کن من پارسال مدرک B1 رو گرفتم 8 تومن حالا هم یورو تغییر چندانـی نداشته ولـی صاحاب نداره که ... میکنن تو پاچت خیلی شیک و زیبا :)

ملیکا هـم 18 مرداد تاریـخ پروازشه ، دیروز رفتیم برای آخرین بار هم ببینیمش ، چون دیگه نمیاد بیـرون و اینا :) درک میکنم البته میخواد کنار خانوادش باشـه ! قرارمـون تجریش بود . ولـی طبق معمـول دیر رسیدیم 11:30 دور هم جمع بودیم و رفتیـم باغ فردوس ... هوا بی اندازه گرم بود ، بی اندازه ... حالا محسن داشت غر میزد این چند روزه همش بارونی و ابریه و ما یه تابستـون نداشتیم و این صوبتـا ... گفتم پسر خوب یه ماه دیگه میـآی دیگه ! اونوقت به جهنم سلام کن و میبینمت :)) ... تو اون گرما هلک و هلک پیاده رفتیـم ... سه تا نوشیدنـی چری بری اولش سفـآرش دادیم که بسیار خنک و خوشمزه و ترررش بود جیگرمـون حال اومد ^_^ بعدشم لازانیا و مونت کریستو (یه ساندویچ بوقلمون با آلبالو بود) و یه پیتزا استیک و سیب زمینـی ... نمیدونم با خودمـون چه فکری کرده بودیـم ما با این معده های جوجه ایمـون :))

کلـی حرف زدیم از رابطه گفتیم ، از مهـاجرت ، از خانواده از روابط عاشقانـه ... یه چیزی به اونـا گفتم اینجـآم میگم چون اینو خودم از منابـع مختلف یاد گرفتم ، ممکنه بدیهی بنظر برسه اما یکی از مهمـترین چیزا توی رابطـه مهارت ارتباطیه ، حل مسئله ، بیان احساس ... واقعا خیلـی مهمه که هردو طرف رابطه این رو بلد باشن وقتـی یه مشکلـی پیش بیاد بتونن با حرف زدن حلش کنن ، به دعوا یا سکـوت نکشه ... چیزی که اکثر مردای ایـرانـی بلد نیستن ترجمه کردن احساسشونه ، حرف نمیزنن حل نمیکنن ... واقعا خیلی خوبه که وقت بذاریم و اینارو از هر طریقـی به خودمـون آموزش بدیم! چون خیلی رو ارتباطمون و انتخاب آدم درست یا حتی تعامل کردن سالم با آدم درست بهمون یاد میده... به دوستام میگم برید تجربه کنید و حال کنید رسما ولـی زندگیتون رو تا settle نشدین به کسـی گره نزنید ...
خیلـی جالبه الان که به دیروز فکر میکنم یه عالمه گفتیم و خندیدیم و من شبش تو خواب داشتم گریه میکردم ... چه حال متناقضـی واقعا :) بعد از کلـی مسخره بازی و صدبار دستشویی رفتن نگار و ملیکا پیتزا به بغل زدیم بیـرون ... دو قدم اونور تر یه پیرمرد تو سایه تو اون هوای گرم خواب بود ... پیتزا رو که کنارش گذاشتیم مطمئن نبودیم اصن فهمید ... ازینا بود که خیلیییی معتاد و داغونن ... ملیکا میگفت مرده؟! اما من دیدم تکون خورد نگارم رفت که مطمئن شه صداش کرد آقاهه بیدار شد و نشست و سری غذاشو باز کرد ... وااای نمیدونید چشماش برق زد قشنگ ... الهـی بگردم خیلی خوشحال شدم خیلی حس خوبـی داشت ! دیگه برگشت رو جست و خیز کنان میومدیم از خوشحالـی ...

ولـی نگم از گرما ! همینجـوری آب معدنی بود که میدادیم پایین ! برگشتنیام تو مترو هی بهم ابراز علاقه میکردیم و بوس بوس و فک کنم کل مترو در تعجب بودن ولـی خوب ملیکا رو دیگه نمیدیدیم مهم نبود ! دلم براش تنگ میشه جوجه ما :( امیدوارم که زندگـی خوبی داشته باشه و خوشبخت بشه ... حالا اگر نگار 18 ام بود باهم میریم فرودگاه بدرقه اش ... الهـی بگردم !
در عین حال یه حس بدیه ! انگار رفتن همه دوستامو دونه دونه دیدم و خودم موندم اینجـآ ! واقعا باورم نمیشه ممکنه یه روزی ویزا منم بیاد ؟! :(
اید بشینم دوباره برنامه بریزم واسه زبان با اینکه A1 ـه ولی بازم باید نمونه سوال اونم ببینم ، محسن تا 6 مهر هست و من 7 مهر امتحـان دارم باز ... امیدوارم بتونم خودمو هندل کنم اون روز ...
کلا دلم یه آینده نزدیک شاد میخواد ... یعنی میشه ؟!

 

 

+ تو اسپاتیفای summer tunes رو on blast گذاشته بودم تو گوشم ... درآوردم دیدم اینا با طبل دارن میزنن تو سر خودشـون :)) 
از ته قلب جایـی ام آرزوست که دیگه ریخت این عزاداریای مسخـره تو مخ رو نبینم !