نگاه کردم دیدم درست از شهریور ، از همون تاریخـی که بیبی رفت نوشتنام دوباره از سر گرفته شد و بی وقفه نوشتم تا به الان ! گاهـی مرور خاطره ها خیلی کیرینجه و گاهـی ام که سر میزنـی ازین که این مسیر رو تا به امروز اومدی و خیلـی چیزا که آرزوت بوده رو الان تو دستات داری قند تو دلت آب میشه ...
الان که دارم مینویسم اتاقمـو مرتب کردم و جارو کشیدم و شسته و رُفته رو یه تخت تمیز نشستم !!! نمیدونم چیه که تمیزی همیشه یه انگیزه ای به آدم میده حالت رو بهتر میکنه زیر خنکی کولر همراه با آفتاب تابستونی که از پنجره سَر کرده داخل، یه کیک تولد شکلاتـی باقی مونده از تولد پسرخاله جـآن گذاشتم کنارم و از روزـآی پیش مینویسم و نوش جـآن میکنم خخخ !

چند دقیقه پیش داشتم به ملیکا کمک میکردم که بلیطش به مونیخ رو با تخفیف دانشجـویی بگیره، واقعا ازین کارا لذت میبرم هم از کمک به دوستام هم ازین لفظ جمع کردن و رفتن و پرواز کردن و فرود اومدن تو یه نقطه ای که میتونی از صفر خودت رو آغاز کنی ... نمیدونم حسرته یا چـی اما دقیقا حس میکنم یه فرصت دوباره است برای خود ِ واقعیت بودن . حس میکنم اونقدر این ماجرا میگذره و آدمارو توی فرودگاه بدرقه میکنم تا یه وقتـی که خودم انتظارش رو ندارم نوبت من شه ! یجـوری که دیگه خودمم باورش نکنم :)

خوب به غیر از ملیکا که نمیدونم برای بدرقه اش فرودگاه میریم یا نه (باید با نگار هماهنگ کنم) ، بیبی جـآن هم بلیطش رو گرفته و حدودا یه ماه دیگه اینجـآ تهران کنار منه ... با هم کلـی قول و قرار گذاشتیم ، اینکه دوستش بیاد دنبال من با ماشین محسن و باهـم بریم فرودگاه ... ولـی خوب دقیقا به خانواده ها روز اومدن محسن رو نگفتیم قرارمـون اینه که اون شب تا صب رو باهم به هتل بمـونیم و فرداش بریم خانوادش رو سورپرایز کنیم . اینطـوری یه فرصت تنها بودن و رفع دلتنگی هم به دور از خانواده به خودمون دادیم ... اما خوب من یه ذره هم راجع بهش استرس دارم ، اینکه من اون شب رو باید بگم خونه مامان اینای محسن میمونیم اما میترسم که یجـوری لو بره بین خانواده ها و تابلو شیم یا اصن نگران شن که من کجـا رفتم یا حالا هرچـی (با اینکه یکم بعیده)! هر چند اینم میدونم که ما 4 ساله ازدواج کردیم و به کسـی ربطی نداره و چیزیم نمیتونن بگن اما خوب نگرانیه دیگه ! و البته نگرانی دیگه اینکه میترسـم خانوادش ناراحت شن ازین حرکت ما و بگن چرا تنهایی رفتـی دنبالش و ماهم میخواستیم بیایم و خلاصـه ازین حرفا :) کلا یه ذره ازین تصمیم دودل شدم نمیدونم چیکار کنیم :-/

بگذریم ... این روزا خاله جان اینجاست و یکمی اوضـاع از روتین خودش خارج شده ، مامانم با خاله برگشت و قراره که یه مدت ای اینجـآ بمونه دلم واقعا براش میسوزه با این که آدم شاغلـی بوده و تو اجتماع بوده از پس هیچ کار خودش برنمیاد ازونطرف هیچکدوم از اطرافیانش هم دلشـون نمیسوزه که کاراشو بکنن دل به دلش بدن و این حرفا ! یعنـی دوتا پسر بزرگ و عروس و نوه داره اما اونا بیشتر بار مالی ان براش تا کمکـی باشن مدت هاست توی خونه جدیدشه اما شنیدم خونش یه خط تلفن نداره چون تنهایی نمیتونه بره مخابرات سنش هم بالاست البته ، دلش خیلی تفریحات میخواد و مدام هم بیان میکنه اما هیشکی به حرفاش گوش نمیکنه ! من حاضرم ببرمش اینور اونور اما قضیه اینه که با من بهش خوش نمیگذره بدتر باید همو نگاه کنیم اینم بگم که اخلاقشم خیلی جالب نیست خیلی تند و تیزه اما در کل قلب مهربونی داره تنها کسـی که یکم دل به دلش میده خاله کوچیکمه که اونم دیروز اومدن اینجا دیدنش و داشتن میرفتن شمـآل ...

این رفت و آمدهای خواهرانه مامانم اینا هم به نوعـی جالبه دیروز ظهر ساعت 12 بود که بدون اطلاع قبلـی اومدن منم راستش مهمـون رو در حالتـی که شلخته ام دوست ندارم ، مامان بساط ماهـی گذاشته بود اما برای اینکه غذاش به موقع برسه برشون گردوند تو فریزر و ازین لوبیا پلوهای معروفش درست کرد ^_^ منم همـون جلوی مهمونا خونه رو مرتب کردم و میز رو چیدم و مخلفات غذا رو ترتیب دادم و ... و مسعـود پسرخالمم که امروز تولدشه اومد و کلا دور هم مهمـونی خوبی شد !
هر چند کلا این خالم مذهبین و کنارشـون خوش گذرونـی معنی خاصـی نداره ! یعنی هیچـی نمیشه گفت کنار هم میشینن سریال ـآی ج.ا نگاه میکنن و به به و چه چه میکنن و ... شخصیتن خالم ماهه اما افکارش بخاطر شوهرش ج.ا دیگه کاریش نمیشه کرد ! حالا محدثه که بنده ی خدا با شوهرش رفت سوئیس راحت شد این پسر کوچیکه(مسعود) هم عشق و رویای مهاجرت داره هر چند یکم بک گراند مذهبی طور داره اینم اما اونم بره احتمالا درست میشه !

واسه تولدش به پیشنهادم رفتن کیک و شیرینی از صاحبقرانیه گرفتن و چون روز بازنشسته هم بود ، مثلا شیرینی به هوای اون بود ! فشفشه آوردم و کلاه تولدی براش گذاشتم و مشخره بازی همراه با آهنگ تولدت مبارک یه تولد ساده خونگی ساخت و یه لبخندی به لب این بچه نشست . بچه که میگم 26 سالشه قشنگ یادمه وقتی بدنیا اومد 6 سالم بود و اولین صحنه ای که دیدمش خالم تو اتاق بود و داشت عوضش میکرد نه تا حالا نینی دیده بودم و نه شومبول پسرونه ! واسه همین خیلی برام مایه تعجب بود که این بچه چرا اینجوریه تو دلم میگفتم طفلی یه زائده ای داره و خانوادش به روشون نمیارن :)) دارن با سیلی صورتشون رو سرخ میکنن نمیدونن این بچه ایراد داره :))
بچگی فوق العاده شیطونی داشت و دائما از دست خواهر برادرش و چندین بار توسط خودم هم تنبیه شده و خدا منو ببخشه که کتک هم ازم خورده اما خوب الان دیگه مردی شده و خوبیم باهم ... حتی محسن ام ازش خوشش میاد :) جالبه :)

خوب چیزی نمونده و برای اومدن محسن یا شایدم به بهـونه محسن یه سری خوشگلاسیزیون ها دارم که باید تو این ماه انجـام بدم و البته یه سری خرید ها ... این مدت هیچ خریدی نکردم باید یه مانتو هم بخرم برا اینور اونور کردنامون ، امیدوارم که دقیقا بتونم همون چیزایی رو که میخوام اعمال کنم ، تازه سوم شهریور تولدش هم هست و پنجـم هم تولد مامانم و همین به زودی 9 مرداد و 15 مرداد هم تولد خواهرم و خواهرزادش ... اینه که بیچاره ترینم به لحاظ مالـی:)) 
ولـی اقلن روحیه جفتمـون خوبه و میتونم بگم ازون فرسایش دائمی درومدیم و خوشالیم! هر چقدر هم تکرار کنم پیش خودم باورم نمیشه ما یه سال از هم دور موندیم و انتظار کشیدیم و هی فردا فردا کردیم تا به الان رسید .... دیگه این انتظار از نوع خوبشه !

+ چشم بزنیم بازم پیش همیم و روزـآی خوب هم میان :) :)