حالم خوبه ، حالم خیلی خیلی خوبه ... ازونجایی که در آرامشم ، ازونجایی که بی وقفه نمیزنم زیر گریه و گاها میتونم حتی تو تنهایی بزنم زیر خنده یا جلو خودم آواز بخونم و بخندم . ساعت 10:30 صبه ، یک روز پنشنبه میـون روزهای گمشده ی سی و یک سالگـی ... صدای پرنده ها میاد و نسیم تابستـونی و تکون خوردن برگ درخت ـآ ... معمولا ساعت 12 ظهر وقتیه که کولر رو روشن میکنم تا 12 شب . ولـی امروز به طرز عجیبی هوا هنوز خنکه ! بعد از تقریبا 7 سال بودن تو این خونه ، من مدیون همین پنجره بزرگ اتاقمم که منو هروز به زیبایی ها و زشتی های تهران ِ بزرگ دعوت میکنه ، مخصوصا روزای اول فروردین که آسمـون یه وایب عجیب غریب جادویی داره که فکر میکنی همه چی الکیه ! بچه های غیرتهرانی شاید درک نکنن ، اما خیلی عجیبه که مثلا یه روزایی پرده اتاقت رو کنار بزنی و ابرای گونبولی تو آسمـون آبی ببینی ... بگذریم چون امروزم ازون روزا نیست اما در کل هوای مطبوعیه ...

تقریبا یه هفته ایه که تنهام ، مامان و بابا هردو رفتن شهرستان یکی شمال یکی غرب ... هرکی رفته زادگاه خودش :دی، راستش تو این برهه ترجیحم اینه که تنها نباشم ! من کلا مشکلی با تنهایی ندارم خیلی وقت ـآ حتی دوسش دارم اما الان نه ... دو روز اول وقتی تنها بودم خیلی بیرون ریختم خودمو ... یهـویی میزدم زیر گریه ، هِق هِق تو سکوت خونه تنها صدایی که تو خونه میپیچید صدای خودم بود اونقدر گریه میکردم که چشـآم پف میکرد و سرم درد میکرد اما یه چیز رو خیلی قبلتر فهمیدم ، من چه زار بزنم و خودمو به در و دیوار بکوبم چه انکار کنم و تو حـآل خودم باشم وضعیت زندگی من همینه همین روند میگذره و من اون موقعـی وضع زندگیم مشخص میشه که باید بشه واسه همین وسط همون گریه ها برای خودم غذاهای خوشمزه میپختم سریال میذاشتم کتاب میخوندم پادکست گوش میدادم همش با گریه اما دست خودمو میگرفتم و راه میبردم . خوب همینا چند روز پیش بود و بذار بگم به خودم افتخار میکنم چون هیشکی جای من نیست و به لحاظ روحی خودم میدونم چقدر برای خودم سخته اما اینکه بازم Productive موندم و تسلیم نشدم برای خودم قابل تحسین ـه !

همین میون که کتاب خوندن رو شـروع کردم یاد اینستا کتابیم افتادم ، وایب اونجا رو خیلی دوست داشتم ، کلـی دوست پیدا کرده بودم که مثل خودم کرم کتاب و عشق کتاب و فیکشن و اینا بودن ، مدت ها باهم راجع به کرکترا حرف میزدیم و تحلیل میکردیم ، خوب یه جنبه های منفـی هم داشت و خیلی زمانبر بود اما تو ذهنم افتاد که شاید شروعش کنم دوباره ، شایدم نه گذاشتم وقتـی که از ایران رفتم دوباره راهش انداختم ... شاید اونموقـع وقت نکردم هرلحظه وبلاگ بنویسم اما خوب اینستا با یه کپشن کوتاه قابل انجامه و خوب قطعا هم زندگی متأهلی برام جدید خواهد بود هم اون شهر و خونه ای که قراره توش زندگی کنیم و خلاصـه بله ایده اینستا هم هست که نمیدونم چرا یهو به ذهنم رسید.

آممم میخـواستم دیروز رو براتون بگم ، نمیدونم گفته بودم یا نه اما ملیکا حدودا فک کنم یه هفته پیش ویزاش اومد و خوب خیلی براش خوشحـال شدیم ، واقعا این بچه خیلی خیلی برا کاراش زحمت کشیده بود و یکی از افرادی بود همیشه که میگم وااااااقعا لیاقتش رو داره ، امیدوارم به زودی یه خانوم دکتر عالـی بشه و به بهترین ها برسه ... خوب دیروز قرار بود بابت ویزا یه بستنی هم بهمـون بده !
اول که قرارمون ناهار تو یه کافه بود نزدیک میدون فردوسـی ! وای که چقدر دور بود ، منم روز دوم پریودی خیلی برام سخت بود اما خودم رو جمع کردم گوشواره های رنگین کمونیم رو پوشیدم و قدم زنون و بعدم با مترو رفتم ! طبق معمول اول من و ملیکا رسیدیم ... طفلکی چقدر استرس گرفته بود تا ویزاش بیاد ، پنیک اتک کرده بود و یبارم که ابروهاش رو تا ته شیو کرده بود ، خوب اینم یجور سلف هارمه دیگه (خودآزاری) واقعا ناراحت شدم ازینکه ماها نمیدونیم تو زندگی بقیه چی میگذره و هرکسـی حتی عزیزانمـون دارن یجور درد میکشن تو حباب تنهـایی خودشون ناچار و بی پناهن ، و واقعا ما آدما از درون هم خبر نداریم ... ناراحت شدم ، بهش گفتم من بعد تو خودت نریز و لطفا بیا به من بگو من اینجا هستم که حرفاتو بشنوم !

بعدشم که با تأخیر نگار رسید هول بود و یه ایمیل براش اومده بود ، هی میگفت اینو برام بخونید ! و بلـــــه تاریخ مصاحبه اش اومده بود ^_______^ چقدر یهویی و چقدر براش خوشال شده بودیم ... تاریخش برای یه هفته دیگه بود و خوب زمان زیادی نداشت و نگران شده بود ... بی اغراق براش خوشحـال ترینم اما یه لحظه تو ذهنم اومد که چقدرررر تنهـا شدم حتی دوستای زبانمم همه پرکشیدن ، 10 ماه داره از رفتن محسن میگذره و حتی داره برمیگرده اما زمان مصاحبه من نیومده با این حال سعـی کردم این افکارو دور کنم تو زمان حال باشم و از معاشرتمـون لذت ببرم
برای ناهارمون پاستا خوردیم با نوشیدنی کوکو پینک که چه چیز meh ای بود، خیلی خوراکیاش خاص نبود بیشتر دکور سنتی کافه اشون بود که ناز بود :) ما سه تا خیلـی خوبیم باهم ، یعنی دوستایی ان که باهاشون میتونم تو خیابون قاه قاه بخندم و هرگز حوصله ام سر نره ... دخترای ساده این! عشق تو زندگی هاشون نیست هدف دارن نیت هاشون مثبته و کلا خیلی خیلی گلن ! نمیدونم من دیدم به خودم و به زندگیم هنوز اونقدر مثبت نیست ، امیدوارم بتونیم دوستیامون رو نگه داریم و اونجـا هم که رفتم ازشون عقب نمونم . نه اینکه مسابقه باشه اما خوب دوست ندارم زندگی انگل وار داشته باشم خیلی تو فکر اینم که درس بخونم کار کنم و کلا مفید باشم و حس ارزشمندی داشته باشم ... الان هر سه تا دوستم یعنی ملیکا و نگار و مهسا یا پزشکن و یا در آستانه پزشکی ... خوب میخوام اونجـا هم که یه روزی بهم رسیدیم منم مشغولیت و هدفی برای زندگیم داشته باشم ... دیگه یکمم برا اون بشر خوشحـالی کردیم و بلند شدیم رفتیم سمت مترو ...

جا داره بگم همچنان به دخترای شجـاع سرزمینم افتخـار میکنم که کلا دیگه با تیشرت و شلوار میان بیـرون و از هیچ کس هم نمیترسن ... خود ماهم البته بی روسری بودیم و همین که جلو در مترو وایسـاده بودیم یه نفر رد شد و ازین برگه های انقلاب مهسـا رو گذاشت کف دستمـون ! اونقد برای این بشر ذوق کردیم و اصن حالمـون دگرگون شد که نگمممم ...
موقع رفتن داخل مترو خیلی بامزه بود نگار داشت جلو میرفت و ما پشت سرش نگو پله برقی فقط به سمت بالاست این داشت خلاف پله ها حرکت میکرد یعنی اشک میریختیم از شدت خنده وسط خیابون اونقدر صحنه خنده داری بود که فقط باید میدیدی ... ماهم که پت و مت دنبال روش داشتیم میرفتیم :))))) قرار شد برای بستنی بریم تئاتر شهـر کافه لمیز ! این قسمت دیگه من با دلدرد شدید راه میرفتم و بهشـون فحش میدادم فقط :)) بعلهههههه داشتیم میرفتیم داخل کافـه یهو نگار خانوم همین که تو کافه بودیم راهشو کج کرد برگشت و رفت بیـرون ماهم دنبالش یهو رفت تو یه بستنی فروشـی ... یعنی بدون هیچ توضیحی هیچی :-/ خدایی نگار آدم عجیبیه یه جاهایی نمیدونم مثلا میخواست با این کارش ملیکا زیاد تو خرج نیفته یاچـی اما خیلی یهویی بی هماهنگی رفت بیرون ! کلا بسـیار بسـیار دختر خوبیه ها اما مثلا میمـونی که این بشر چگونه به این سطح از اجتمـاع رسیده توی 32 سالگـی مثلا بلد نیست با گوگل مپ کار کنه تا چند وقت پیش ایمیل نداشت نمیدونست چجوری استفاده کنه اصن خیلی خیلی یه چیزاییش عجیبه ...
داخل بستنی فروشـی شلووووووغ بود و گرم ! ماهم همگی آبمیوه گرفتیم و بعدشم پیش به سـوی خونه ... اولش قرار بود امروز من و نگار باهم بریم عکاسـی ولی بعدش دید همون نزدیک خونشـون میتونه بره و فکر کنم که کنسل شد ...

بعدشم که رفتیم خونه و تا شب با محسن خان حرف زدیم و گل گفتیم و گل شنیدیم تا من خوابم ببره، یه ذره خوابیدن تنهـا تو خونه برام دلهـره آوره ... اونجـوری نمیترسم ! یعنی جلوی خودم رو میگیرم اما ترجیح میدم که خسته خسته شم و بعدش بخوابم و خوشبختانه محسن باهام همراهـی میکرد...

این پادکستی که پیدا کردم راجع به Mindfulness و مدیتیشن و خودآگاهی و این حرفاست ! به اسم "این نقطه" . در واقع ملینا مراد توی یوتوب خیلی پروموت اش کرد منم چند اپیزود گوش دادم و قرار شد که ادامه اش بدم ... در همین رابطه میخواستم یه استوری برا خودم بذارم که گفتم اصن بذار همینجا بنویسمش ...

"یه روز میفهمـی که خوشبختی هیچ ربطـی به شغل و مدرک تحصیلیت و اینکه تو یه رابطه باشـی نداشته . خوشبختی هیچوقت پا گذاشتن جای پای گذشتگان نبوده و ربطی هم به مثل کسی شدن نداره . یه روزی میبینی که خوشبختی همش کشف کردنه، امیدوار بودنه ، گوش کردن به ندای قلبته هر آن جا که دلش خواست . خوشبختی همیشه همینه که با خودت مهربون تر باشـی ، همیشه همینه که آدمی که شدی رو بپذیری ، یه روزی میفهمـی که خوشبختی یعنی یاد بگیری با خودت زندگی کنی، میفهمـی خوشبختیت هیچوقت در دستای هیچکس دیگه ای نبوده. همیشه مربوط به خودت بوده ، همیییییییشه مربوط به خودت بوده"

خیلی خیلی پست یهویی بود ، اما گفتم چـون حالم بهتره بیام و بنویسم و متأثر ازین پادکسته یا حالا همین روزایی که برام میگذره و با خودم در جنگم بیام به خودم بگم همه این ها هم میگذره فقط تو جان و قلب و روح و ذهن خودت رو آگاه کن که با آگاهـی قطعا لذت بالاتری میبری :)