از حال الانم اگر بخوام بگم یه حال خنثی ست ، یه آدمی که با یه سری دودوتا با خودش به یه نتایجـی رسیده . میدونی ؟! همیشه یه سری دوستا داری یه سری آدم تو زندگیت هستن که از گوشه و کنار حرف درست رو بهت میزنن اما هیچوقت هیچوقت تا خود یه آدمی به باور قلبی به چیزی نرسیده انجامش نمیده و البته باز هم یه کنش سریع نیست به مرور اتفاق میفته . یادمه یه دوست عزیزی همین چند وقت پیش گفت امیدوارم روزی برسه که دیگه محسن منشأ اعتماد بنفس و حال خوبت نباشه ، برسه روزی که خودت بتونی به خودت کمک کنی اگه لازم داشتی خودت رو نجات بدی.
من حرفای این دوستم رو تو زندگیم دارم میبینم ، میدونی ؟! حقیقتا به چشم دارم میبینم همسر من بعد ازدواج کاملا تغییر کرد. واقعا همون استریوتیپیکال مرد ایرانی ... دیگه اون احساس و اعتماد بنفس رو ازش نمیگیرم ، تحمل بار رو شونه های منو نداره . منم و مشکلاتم ، منم و همه ی انرژی منفـی هایی که منو در بر گرفته . منم و حتی استرس ـآیی که خودش بهم وارد میکنه .

امروز به یه نتیجه ای رسیدم ، دیدم یه پترن رفتاری هست که دائم توی رابطه ما تکرار میشه ... دیدم نتیجه تکرار این رفتارمو هرچند هم از نظر خودم درست ، قبلا از سمت اون دیدم و واقعا نصیب نشه ، نمییییییخوام یه همچین چیزی رو ! دیدم واقعا از لحاظ روحی خسته ام برای تکرار مکررات و سوهان زدن به روح و جان خودم ...
قبلا یه دوستی یه دکتر روانپزشک بهم معرفی کرده بود رفتم تو پیام هاش تلفن و آدرسش رو پیدا کردم و احتمالا اولین پولی که دستم بیاد ازش وقت میگیرم ، الان هم دارم اما نمیخوام خالی شم ، من مدلم اینجوریه نمیتونم ته حسابم خالی باشه استرس میگیرم ، حالا زیادم نه در حد یه تومن اینا !
میخوام برم ببینم چی درسته چی غلطه کجای کارم میلنگه چطوری میتونم خودم حال خودم رو خوب کنم چطوری میشه از محسن بی نیاز شم . چطوری میشه این رخت افسردگی رو در بیارم و راحت و مستمر به برنامه هام برسم ... والا خسته شدم از برنامه های نصفه و کارهای نکرده. دیشب محسن بهم گفت تو زن ضعیفی هستی به جای اینکه به من روحیه بدی و پشت من باشی خودت پدر من رو در آوردی، میدونی اصن ایراد ما همین جاست این که هردومون خودمون رو محق میدونیم عینن یه نظر رو راجع به همدیگه داریم هردو فکر میکنیم شرایطمون از اون یکی بدتره (الان مثلا میخوام عادل باشم حتی تو گفتن این جرفا وگرنه بهتون میگفتم...) و دائما دعوا میشه ، محسن اصلا حوصله غم من رو نداره ... حتی حوصله ابراز علاقه هم نداره . ابراز منظورم گفتن دوستت دارم و دلم برات تنگ شده نیست بیانشه شرح احساسات و لحظاتشه. 

من اگر یه دستم تو چرخ آسیاب باشه هم با دست دیگه ام دارم به محسن تکست میدم که گیر افتادم اما اون اینجوری نیست ... خیلی کم پیش میاد با اصرار من که منو تو لحظاتش شریک کنه ، معمولا وقتیه که تنها شده ! اگر به من بود تموم ناهار و شام هامون هم آنلاین باهم میخوردیم ... میدونم این وسط درست و غلطی وجود نداره فقط دیگه بعد از اینهمه مدت خسته ام و میخوام یاد بگیرم این تنها بودنی که محسن از من میخواد چطوریه ؟! 
بحث دوری و تابستون میاد هم نیست، محسن سبک زندگیش رو تغییر داده فازش عشق و عاشقی نیست ، فازش زندگی موفقه ! دو نفر که باهم تلاش کنن که زندگی راحت و مفرحی برا خودشون بسازن و اون عاشقانه ای که قبلا داشتیم به نظرش بچگانه است .... البته همه ی اینا میتونه ازدید من باشه چون واقعا من نمیدونم درونش چی میگذره اما خوب قانعش هم نمیتونم بکنم ترجیح میدم خودم رو با این شرایط وفق بدم و بهترین حال فعلی خودم رو داشته باشم

دلم میخواد به تک تک برنامه هام برسم دلم میخواد با این قضیه سفارت و معطلی هاش بتونم کنار بیام دلم میخواد این نشخوارهای فکری و روحی کمتر عذابم بدن همه اینا بهم این نوید رو دادن که وقت بگیرم همین ماه و بالاخره برم به خودم کمک کنم ، فدای سرم که برا پولام برنامه ریزی کردم از روح و جانم که عزیزتر نیست ...
یه دو روزی شمال بودم ... البته اول خانواده رفته بودن و تنها بودم خونه ولـی بعدش رفتم خونه داداشم اینا و با اونا رفتم شمـال .. فک کنم تو پست ـآی قبل ترم هم گفتم من آدم شوخیم توی مسافرت و جمع و اینا ولی یه موقع هایی هست دقیقا انگار دارم از نگاه یه شخص سوم به خودم نگاه میکنم ، وسط قهقهه ها و خنده های از ته دل اون غمگین ِ ساکتی که لباش به هم دوخته شده رو میبینم .
اونجا فقط یه بار رفتیم لب دریا همین ، اونقدر شلوغ بود که نمیشد تکون بخوری . کل مسافرت رو تقریبا بی روسری بودم ، لب دریا به خودم میگفتم کاش این فقط مختص شمال نبود خوب شمال از قبل هم خیلی حساسیت خاصی نداشتن اما واقعا حس خوبیه ...
به موج دریا نگاه میکردم به لحظه های قشنگ خانواده ام و خنده هاشون و بی حس ترین بودم . بی اختیار به یاد دریاهایی که با محسن رفتم و "زیبای منی تو" هایی که باهم گوش میدادیم .

 

+ لطافت و عشق ملایمی که همراه دلم بود مال فندوق خانوم بود (برادرزادم) که حسابی با من خو گرفته و دیگه میشناستم . قربونش برم ... قربون بوش خنده هاش همه ی وجودش ! من با وجودی که هیچوقت در وجودم مادر شدن نمیبینم و بزرگترین ترس زندگیمه به شدت عاشق بچه های زیر یک سالم ، اونقددددررر عشق و خالص و قشنگن که میخوای تو دنیاشون تو بوشون محو شی ... فقط بوی پشت گردنش فقط نرمی موهاش که میخوره به لپای آدم ... اووووففففف نینی ها خیلی عشقن !

+ ولی داشتن آدمی که بهت انگیزه میده قشنگه،
داشتن آدمی که هواتو داره قشنگه،
داشتن آدمی که تورو متفاوت میدونه قشنگه،
داشتن آدمی که پا به پای حرفات میشینه قشنگه،
داشتن آدمی که باورت داره قشنگه
اون آدم رو داری؟!