دلم این دو روزه همچین گرفته است و هی دلم میخواد بنویسم ... اما تو اون فاز افسردگیم که حتی حس نوشتن هم نیست . انگشتامو زوری رو کیبورد لپ تاپم تکون میدم بلکه یاری کنن و دل من سبک شه ... صرفا یه پست کوچیک برای بیان احساسم ...

یه هفته ای از رفتن به گرگان میگذره و فکر میکردم وقتـی بیام کلی گفتنی دارم . ولـی چیز خاصـی نیست . سفر خانوادگی هم بالا پایینای خودش رو داره دیگه نه که خوب نباشه خوب بود . گرگان شهر قشنگی بود جاهای قشنگ زیاد داشت به ماهم خوش گذشت ولی اون روزا روزایی بود که با محسن ارتباطر نداشتم خوب نبودیم باهم اینه که یه گوشه از قلبم خالی بود. تو جمع احساس تنهایی میکردم احساس دور بودن از همه انگار جسمم بود اما خودم نبودم !
جدیدنا فکر میکنم از قبلم هم ترسناک تر شدم ، انگار پیشرفت کردم تو افسردگی دیگه احدی نمیفهمه من حالم بده نمیفهمن انگار قلبم مرده تو جمع ریسه میرم از خنده در حالی که حس میکنم راسینال تو قلبم داره اشک میریزه، امیدوارم هیچوقت تجربه اش نکنید ... یه جوری شده که انگار میذارم راسینال قلبم برای خودش غصه اش رو بخوره و من به جاش نقش آفرینی میکنم.

گرگان شهـر قشنگی بود. راستش با تعریف ـآی محسن و کلا من انتظار خاصی نداشتم. ولی خوب من حس میکنم شهرستانا هم خیلی به نسبت قبل پیشرفت کردن قدیما که بچه بودیم اینجوری نبود وقتی از تهران میرفتیم جایی همه جا بی امکانات بنظر میرسید (حالا نه که تهران خودش تحفه باشه) ولی الان همه جا مکان ـآی شیک و مختص خوشگذرونی هست که بری کیف کنی :) اونجا که بودیم کلی با بچه ـآ وقت گذروندم و ازشون عکس گرفتم نقلی ـآرو ...

شنبه از سفر اومدیم همون روز پریود شدم بچه ها گفتن دوشنبه برای صبونه بریم بیرون یه وری که مهسا ام بیاد (یکی دیگه از دوستای کلاس زبانمون) چون ویزاش هم اومده و دیگه فرصت نمیشه ببینیمش ... حالم بد بود منتقلش کردم به چهارشنبه ! 
برای چهـارشنبه یه کافه نشون کردم که قبلا ام رفته بودم هم نزدیک ویزامتریک بود که ملیکا کار داشت هم جایی بود که قبلا منتظر محسن شده بودم برای یه مصاحبه کاری. تقریبا 3 ساعت تو کافه بودیم یکیشون نیومد بگه پاشید . حتی ازینا نبودن که میان میگن میزتونو جمع کنیم که یواش یواش بری ... واقعا دوسشون داشتم.
اسنپی هم که گرفتم تا اونجا ازین پیرمرد های خوش صحبت و شیک بود حتی با اینکه من نگفتم کجاست و لوکیشنم دقیق نبود گفت کافه بن ژور میخواین برین ؟! تو دلم گفتم بیا اینا تو این سن کافه هایی که ما نرفتیمم دوره کردن همون اول که رسیدم مهسا از پشت سرم درومد کلی خوشگل شده بود چشاش برق میزد! همین که منتظر ملیکا و نگار بودیم حرف زدیم معلوم بود خوشحاله منم از صمیم قلبم برا تک تکشون که کاراشون درست میشه خوشال میشم ، واقعا بچه های خوبی بودن آدم حسابی! همه با یه هدفی ، تحصیلکرده ... واقعا تو این گروههای مهاجرتی که یه سری آدما رو میبینی تأسف میخوری اونوقت وقت ما گرفته میشه واسه امثال اونا ... یا واسه اتباع! 
یه حس خاصی بود با اینکه با مهسا اونقد صمیمی نبودم اما حس روز رفتن محسن بهم دست داده بود خوراکی ـآی کافه خیلی خوشمزه بود هرچی که سفارش دادیم همه دوست داشتن ... از باهم بودن و نگه داشتن دوستیمون تو آلمان گفتیم از روزای آینده ...

گفتیم و خندیدیم ولی میون اون همه خنده من مات بودم ! یعنی لبم میخندید اما دلم مسخره اش میومد.
روزای قبلش باز با محسن آشتی کرده بودیم . آشتی های ماهم آخه منطقی نیست فقط تنها روشیه که محسن آتش بس اعلام میکنه ! یعنی غم دلم اون لحظه ربطی به دعواهامون نداشت کلا بازتاب سختی ـآ و دردایی بود که این مدت بهم وارد شده. این غمه انگار که دیگه چسب خورده بهم انگار همه منو گرفته تو خودش ...
تو مسافرت تو جمع دوستا وقتی درس میخونم ... همیشه هست ! هم ازش خسته ام هم ازش میترسم چون که انگار یه سیاهیه دورم که بزرگتر و بزرگتر میشه ... میترسم از به سال رسیدن وقت مصاحبه از زمان ویزا ... چرا من با خودم اینکارو کردم اصن ؟! کاش حداقل برای ویزا همزمان اقدام میکردم چقدر من خر بودم آخه :(
31 سالمه داره میشه 4 سال ازدواج کردم اما زندگیمو شروع نکردم ، همسرم 5000 کیلومتر ازم دوره موقعیت های اجتماعی آیندم همه ازم دورن تازه اینهمه دارم انتظار میکشم که برم و بعدش دوری خانواده ام رو تحمل کنم. آخ قلبم !

+همه اینارو نوشتم اما بازم سبک نشدم تو بگو ذره ای ! سرم بسیار درد میکنه و میخوام با شدت بکوبمش تو دیوار ... شب ـآ خوابم نمیبره ! نمیدونم غم خودمو به دوش بکشم یا افسردگی محسن رو ... تو این داستان سلامت روان جفتمون نابود شد ... بازم مرسی که میخونید

+محسن بازم رفته خونه دیده شاید خونمون رو عوض کنه و یه جای بهتر بگیره ! در این صورت خیلی خوب میشه :)

+ خوبه که باز این دوستام هستن هم قوت قلبن هم باعث انگیزه میشن برا زبان خوندن ... زمان بندی کردم که ایشالا ادامه بدم و بتونم B2 رو خودخوان بخونم ! امیدوارم که بشه ...