حس میکنم زمان یه بعد جدیدی پیدا کرده تو زندگی من ! یه عنصر مهم ، گاهی پویاست گاهی ساکن ... واقعا عذاب آوره که روز و شبت رو هی بشماری و برآورد کنی تا کی زمان شروع زندگیت میرسه ! انگار هرچـی ام میگذره همه چیز پیچیده تر میشه ! میتونم بگم روند ایمیل دادن ها کند تر هم شده!!! از دفعه پیش تا این بار که بچه های پیوست ایمیل دریافت کنن یک ماه دقیقا طول کشیده اونم برای بچه های 31 آگوست تا 10 سپتامبر ... یعنی واقعا مغزم داره متلاشـی میشه از فکر کردن بهش . خوب آخه چرا به من که رسید روند کند شد؟! اصن کند شده یا نه دوباره ایمیل میدن ؟! اولین واکنش اطرافیان هم همینه که بهترین زمان برای رشد و پیشرفتته ، غافل نشو ! آموزش ببین زبان بخون اِل کن ! خوب من کاملا به همه ی اینا آگاهی دارم میدونم . اما سخته ... شده یه دوستی بهتون بگه باهم بریم بیرون برنامه هام رو جور کنم بهت میگم لباس پوشیده منتظر بشینید و اون هی خبر نده ؟! ساعت هی بگذره بگذره بگی خوب برای ناهار میریم ، تایم ناهار گذشت ... برای کافه نشینی میریم تایمش نیست عب نداره عصره میریم تو خنکی یه ساندویچ میزنیم و اون تا آخر شب هی خبر نده ! مطمئنم بقیه هم در این شرایط هسته اتم نمیشکافن که من بتونم ...

خوب غر زدن بسه ! 
امروز بعد از مدت ها وقت لیزر گرفتم و طلسمش شکست .دلیل اصلیش اینکه خیلی خجالت میکشم حس میکنم نکنه اپراتوره هی ازم سوال بپرسه چرا اینجات اینجوریه فلان جات خال داره بیسار جات برآمده اون یکی تو رفته ! امیدوارم حرفه ای باشه حرفی نزنه و من کمتر خجالت بکشم ... البته بلافاصله بعدش عروس بهم گفت چرا جایی رفتی کندلا داشته باشه ؟ کندلا درد داره و اینا که من حسابی ترسیدم حالا میخوام بی حسی موضعی بگیرم ببینم جواب میده یا نه ! 
دیگه اینکه دیروزی هم نشستم طلا جواهرات و بدلیجاتم رو دسته بندی کردم یه دونه ازین باکس ـآی زیورآلات که همه رو توش جا میدی سفارش دادم که دیگه همش جلو چشمم باشه بتونمم با خودم اینور اونور ببرمش بیرون باکس رو مشکی با ستاره های سفید و داخلشم مخمل قرمز گرفتم حالا بدستم رسید عکسش رو میذارم اما خوب سرش شلوغ بود گفت سفارشت دو ماه دیگه آماده میشه :)) ملت بیزنس ـآیی دارنا :دی
خرید بعدی ام احتمالا ست شمع برای دکور روی میز پذیراییمونه ، مبل امون اِل ماننده جلوش یه فرش کوچیک و کافی تیبل ـه هیچ دکور خاصی وجود نداره گفتم یه سینی چوبی با این شمع ـآ بگیرم و مثلا یه خوشبو کننده از این دیفیوزرا کلی گشنگ میشه ^_^ حالا یا محسن یا خودم میبریمش دیگه :( 

خیلی دلمون تنگ شده اونم دائم میگه ... مثلا قرار بود حرف دلتنگی نزنم ولی این رو بگم که اون روزی دیدم وقت ـآی شنگن باز شده، بهش گفتم سیستم وقت دادنا که اینجوریه برای شنگن اقدام کنم که بیام همو ببینیم ؟! گفت هم هزینه ات میشه هم اونم بالاخره یه زمانی میبره هم ممکنه وقت گیری الانت بهم بریزه بذار بریم ترکیه ... دیگه سرمون گرم شد که ببینیم ترکیه چجوری میشه راستش برا من ارزون در میاد (به نسبت چیزای دیگه) یه بلیط رفت و برگشته دیگه (هتل و اینارو ازونور محسن میگیره) ولی خوب دیروز که پرسیدم گفت همونم وقتش رو ندارم بکوب تا فصل امتحانات کار دارم و بعدشم تموم شه میام ایران دیگه کاری ندارم که ... حالا بازم نمیدونم ! هم یه کورسوی امیدی بود هم نبود ! از طرفی ترکیه یه سفره مثلا باید بریم سه چهار روز همو ببینیم اونم خوب آدم نمیشینه تو هتل همش به عشق بازی که ! محیط جدیده و ... خلاصه که وضعیت deadend ایه :)

حالا البته اونم که نباشه یه سفر داخلی خانوادگی در پیش داریم (امیدوارم) ، خوب ما یه سفر قشم نرفته داریم مربوط به اسفند 98 دقیقا سال کرونا ! اونموقع داماد جا رزرو کرده بود و همگی قرار بود باهم بریم و من و محسنم 7-8 ماه بود عقد بودیم ذوق داشتم که یه سفر با کل خانوادم میریم بلیط هامونم گرفته بودیم اما بخاطر کرونا بهم ریخت ... حالا دوباره داماد اومده بود میگفت همونجا رو میتونم بگیرم و ... ولی داداشم اینا گفته بودن نه قشم جالب نیست و ما فقط بشرطی میایم که بریم یزد :دی و حالا ماهم نشسته بودیم مخش رو میزدیم که بیاین بریم شیراز ! 
خوب من تا حالا شیراز نرفتم و اگه یه جا تو ایران باشه که دلم بخواد برم شیرازه . اونقدر این سفر رو رومنتسایز کردم و بارها و بارها دلم خواسته برم که نگو ^_^ انقدرم این دوست ـآی شیرازیم عکس از کافه ـآی خفنشون و باغ و پارک و این چیزای دوست داشتنی میذارن که مشتاقم برم ببینم و البته که تخت جمشید و مقبره کوروش ... که البته شاید آپشن ایده آلی برای یه مهاجر که به زودی میخواد بره نباشه ولی خوب . حالا البته همه اینا که میگم در حد حرفه ! ولی خوب اونا هم نیان بازم دوست دارم با مامان بابا یه سفر همینجوری برم شیراز ... ببینیم چی میشه !

شنبه دایی کوچیکه ام اومده بود خونمون با خانومش و بچه اش ، هی میپرسیدن که تو دیگه یه سفر کرمانشاه نمیخوای بیای ... زبونی گفتم که چرا میام و به فامیلا سر میزنم ... ولی خدایی علاقه ای ندارم جز یه عده بقیه رو ببینم یعنی اونقدر فاصله افتاده بینمون که دیگه فقط معذبم برم خونشون مث گذشته ها نیست !
همین داییم که اومده بود کلی تغییر کرده بود ، وضع مالیش خوب شده و به تبعش اخلاقشم بسیار شنگول شده ... البته از اولشم آدم خوش مشرب و مهربونی بود ولی خوب افکار ضدزن داشت یعنی آدم تو مکالمه اعصابش خورد میشه ! بعد توی دلم میگفتم خوب رفت و آمد در همین حدا خوبه دیگه احتمالا تو همین حوالی با مامان بریم یه سر هم به فامیل بزنیم ...
غیر ازین داستانا خبر خاصـی نیست و فعلا هروز و هرثانیه چشمم به این گروه بچه های پیوسته که ببینیم عاقبتمون چی میشه ! کاش سفارت یکم عقلش سرجاش بیاد و این کارارو با ما نکنه :( هعـی !

+ ببخشید اگر که مجبورید این روزا غرغرـآمو بخونید . خودمم به شدت دلم انرژی مثبت و لبخندای واقعنی میخواد ^_^