همیشه ترجیحم اینه که تو بالاترین سطح انرژی خودم پست بذارم اما خوب امروز از اون روزا نیست ... 
این چند روز تو عمق چاله های دلتنگی و غصه ـآم فرو رفته بودم . کم میارم میدونی ؟! خیلی خستم خیلی سخته ... و من آدمیم که دائما نقاب داره ، که میخنده که مبادا اطرافیانم اذیت بشن . اما خوب درو که میبندم تو خلوت تنهـایی خودم گاهی موج اشک ـه که فقط منو میبره و میبره و برنمیگردونه ! 
و نمیدونم گفتم اینو یا نه منو محسن جفتمـون آدمای مطالبه گری هستیم جفتمون ته تغاری بودیم و به توجه به محبت عادت داریم و این ضعف اعظم ماست که تو مود پایین هیچکدوم نمیتونیم به داد اون یکی برسیم ... اون توجه میخواد و منم توجه میخوام ! اون فکر میکنه تموم بدبیاری ـآی عالم مال اونه و منم همینطور ... و ما دوتا آدم تنهاییم که بهم نیاز داریم :( 

میدونی دلیل اصلیش هم شاید این بود که رفتم خونه مامان باباش ... یه کارایی میکنن یه حرفایی میزنن که واقعا قلب آدم به درد میاد . این زن ... ! امون ازین زن ! میگه ولـی تو مادر نیستی نمیدونی هیشکی قد مادر دلش برا بچه اش تنگ نمیشه :|
من به کنار ولـی وقتی تو تنها هنر زندگیت بچه داری بوده معلومه که بیست و چهاری کارت همینه که بگی بچم بچم بچم ! بچه ات فاکینگ 33 سالشه ... بازم اونم هیچی باباش نشسته بغلش میگم من که مادر نمیشم اما این رو میدونم که مادر و پدر به یه اندازه به فرزندشون تعلق خاطر دارن حیفه که احساسات اون یکی رو نقض میکنید و فقط میگید مادر ! میگه وایسا ببینم یعنی چی مادر نمیشی ؟! این چیزا باید قبل از ازدواج گفته بشه ...
واقعا مغزم درد میگیره که باید با چی سر و کله بزنم . بعدشم که حرفاشون رو برای محسن تکرار میکنم به جای دلداری یا سرپوش گذاشتن میگه خوب من الان چیکار کنم چرا به من میگی ؟! 
واقعا احساس تنهایی کردم ... واقعا !
با این حال همیشه گفتم و میگم که زن بدی نیست ، ذاتش بد نیست اما رفتارش با من خوب نیست و ما زبون همدیگه رو اصلن نمیفهمیم ... حالا بازم تو دلمه که پوست شیر رو دانلود کنم براشون بریزم تو فلش ببرم .
خوشون که بودم گوشـی ـآشون رو تک به تک گرفتم وی پی ان ریختم اَپ ـآشونو درست کردم یه چیزایی ریختم و فلان ! یه فیلم ام میخواستن دانلود کردم گذاشتم ببینن خوب محسن همه این کارارو براشون میکرد دیگه خودشون نمیکنن دوست دارم منم برم اونجا مفید باشم گوشی میترا هم همینطور درستش کردم و برای مرسانا هم این کادو رو به عنوان عیدی بردم بچه خوشش اومد از همون اول پوشیدش تا وقتی رفتم.
خیلی خوشم میاد که هم میترا هم بچه اش تو کادو گرفتن اینجـورین. همه این فرهنگ رو ندارن اما ما از بچگی یاد گرفتیم وقتی کسی بهت کادو میده همونجا بازش کن اگه پوشیدنیه بپوش و خوشالیت رو ابراز کن که از اون فرد تشکر کرده باشی . خوب بعضیا اینجـوری نیستن کادو رو میدی طرف میگه مرسی و میذاره تو کیفش یا تو کمدش تو این لحظات من پوکر میشم :)) میترا قشنگ مث منه ^_^! 
یه پک کادو هزار سال پیش مامانش هم بود که فراموش کرده بودم ببرم ، کتاب ایکیگای + شوینده سیمپل + روغن موی نارگیل ogx امیدوارم که دوسشون داشته باشه ^_^

اوناهم عیدی و کادو تولد به من یه کیف دادن و یه صندل ! این دومین کیفیه که مامانش برام میخره و سلیقه من نیست خوبه ـآ بدم نیست اما خوب من ازین چیزا که طرح فیک ان مثلا گوچی و فندی و این ـآ خوشم نمیاد دستش درد نکنه البته رنگش خوبه شاید استفاده کردم صندل ام میترا داد که بازم خیلی سلیقم نیست اما قشنگه استفاده میکنم . یه تومن پول ام عیدی باباش داد و گفت ببخشید کمه و اینا که اصن من انتظاری ازشون ندارم جدی ! اتفاقا برعکس هیچی هم ندن حس میکنم با رفتنم اذیتشون نکردم .

از اونجـا رفتم خونه خواهرم یعنی رسوندنم ... جوجه هاش منتظرم بودن و کلی شلوغ میکردن اما انرژی من ته کشیده بود دلم میخواست شبش محسن بود که مث همیشه منو میرسوند خونه و تو راه بهش هرچی که تو دلم بود رو میگفتم اما خوب ... 
این جوجه ـآم انقدر شیرین زبونی کردن که نگو !
صب فرداش تو خُنکای بهاری برگشتم خونه ... خونه خالی بود هیشکی نبود دلتنگتر شدم . چقد بهار قشنگه چقد این سبزی جوون و عطر گل ـآی پیچیده توی کوچه رو دوست دارم چقدر حیفه که نمیریم بیرون خونه این هوا رو این شور و حال طبیعت رو جشن بگیریم ...
چقدر دیگه صبر کنم آخه ؟! ... یهو یاد گل یخ افتادم ... بهار از دستای من پر زد و رفت گل یخ توی دلم جوونه کرده ....
اون روزم تولد بن بود یکمی دور خودم چرخیدم و این پا اون پا کردم بازم دلم نیومد نرم عصرش اسنپ گرفتم و رفتم خونشون دور هم کیک خوردیم و قرار شد کادوش رو روز تولد باباش که باهم میگیرن بهش بدیم ! لباس سوارکاری میخواد بگیره (که قراره ما بگیریم) ... میخوان براش اسب بخرن و بره باشگاه سوارکاری و این صوبتا ! 
اونوقت من تموم عمرم سگ میخواستم :| بختم واقعا ! دیگه کلی ام با پریماه خانوم بازی کردم و خندوندمش و اومدیم خونه ...
بعد از اونم تا به الان این سگ سیاه افسردگی همدمم بوده و نشسته کنارم. اما امروز بهترم یه چند روزی دوباره زبانم رو شروع کردم و همین بهم حس خوبی داده نمیخوام ولش کنم میخوام با هدف به آینده نگاه کنم ... سخته دیگه خسته شدم اما فعلنا باید ادامه داد ... 


+ دلم خیلی میخواد برم یه تتویی رو بزنمش چقدرم گرون شده تتو ...
+ برید Daisy jones & the six ببینید و مت من obsessed شید >.<