از سال پیش تا الان حتی فکر نوشتن اینجا از ذهنم عبور هم نکرده بود ، شاید بخاطر خودخواهی ... شاید بخاطر اینکه دیگه نوشتن اینجا چیزی برای خودم نداشت ! اما هر بار چیزی منو برمیگردونه به این صفحه سفید ، که معمولا نشانی از عشق و انگیزه است . زندگی من ، بالا پاییناش ، غم و غصه هاش الان یه شریک قدر داره که نیازمو به نوشتن کم میکنه . من برای گفتن از فرداها از برنامه هام فکرام دیگه نیازی به این صفحه ندارم چون بیبیم رو دارم . چون اون با جون دلش گوش میده ... از خاطره های بچه گیم گرفته تا رویاهامون برای آینده . اما چیزایی هست که به خودش نمیشه گفت ... نمیشه گفت که چقدر برام با ارزشه چقدر دوستش دارم یا چقدر زندگی با وجودش شیرینه ! که البته میگم هااا فقط چقدرشو نمیتونم بهش بفهمونم ! استارت این نوشتن رو هم خودش زد ... وقتی خسته و گشنه بودم موهام ژولی پولی بود و عقب ماشین ولو شده بودم آقای تعمیرکار تو ماشینمون بود و راهی باتری فروشی بودیم و همه برنامه های اون روزمون به فنا رفته بود وسط ترافیک و بوق بوق ماشینا یه لحظه از تو آینه نگام کرد که ببینه خوبم یا نه! از اون نگاهای خواهش دارش از اون نگاها که من چشم بسته زندگیم رو براش میدم . همون نگاه همون لحظه یه متن طولانی از عشق و شکرگذاری تو دلم حک کرد ...

آخ که چقدر رویایی بود این چند روز ... شمالی که من ازش متنفرم ویلایی که خسته کننده ترینه فآن ترین بود با وجود ما دوتا ، "ما" بعد از حدودا هفت سال ، بعد از یک سال و نه ماه عقد هنوز زیباترین تعبیر زندگیمه ! و من شکر گذارم بابتش و قدرشو میدونم ... و بارها و بارها با محسن این چندروز روزای اول و خاطراتمون طی این هفت سال تا به الان رو مرور کردیم و لذت بردیم ! بالا و پایین ... بابت هیچ لحظه ایش حسرت نمیخورم ! همه اش رفت تا به اینجایی برسیم که فقط وجودمون کنار هم برامون بس باشه ... برنامه های فردای زندگی بماند ، اختلاف مادر پدرا بماند ، 4 روز مسافرتمون برای من شیرین ترین بودن ... عاشق اینم که we can't keep our hands off each other even after 7 freaking years و این هانی مون فِیز که خوشبختانه از بین نرفته ... عاشق اینم که بیشتر از هرچیزی تو این رابطه بهم احساس زیبا بودن کامل بودن و سکسی بودن و خفن بودن میده! انگار فقط باید بخوام تا چیزی مال من شه ... هرچی که باشه عین یه فرشته مطمئن میشه که با جزئیات خواسته منو فهمیده و برای منو رسوندن بهش تموم تلاشش رو میکنه ! حقیقتا محسن بهترین و خفن ترین نعمت زندگیه منه که نمیدونم بابتش چیکار کردم !اما خوشالم !

 آخ حتی این روزا هم میگذره و بالاخره روزی میاد که خونمونیم حالا یه جایی از این دنیا ، ولی بالاخره میرسه اون روز ....... و من براش بی قرارانه صبورم :)) که هی محسن چایی بعدی رو بریزه و بگه بعدش چی شد ؟! :)) میدونم که اون روزا هم میان !

تو این روزا غیر از عاشقانه های بی وقفه محسن کم ددر نرفتیم ، البته نه خیلی دور ! از چالوس که حساب کنی شرق ترین تا سیسنگان و غرب ترین تا متل قو ! یعنی همش حوالی ویلا میپلکیدیم ولی خوب کمم ددر نبودیم کلی کافه و رستوران رفتیم و خوراکیای چاق کننده زدیم بر بدن ازونورم کلی کنار ساحل قدم میزدیم و میسوزوندیم ! بالانس خوبی بود مهم ترینش اینه که هوا فوق العاده بود خنک و حتی یه عصری هم بارون گرفت اما در کل عالی ! این روزا هر هوسی کردم محسن نه نگفت از دراز کشیدن تو حیاط تا دیروقت تا خوراکی ـآیی که شاید بعضا میل نداشت در کل ریحانی بسیار spoiled هستم :))در این حد که حتی دلم نمیومد روزای تنبلیمو با کلاس آنلاین خراب کنم ، یه روز رو اسکیپ کردم ... ولی خوب نمیشه ادامه دار شه ! ما داریم مسیری رو میریم که براش با بقیه جنگیدیم ! مادامی که مقاصدمون رو تعیین کردیم خونه امون رو اجاره دادیم و همچنان در آستانه سی سالگی نشستیم خونه مامان بابامون با ایمان به تلاشی که داریم میکنیم پس قطعا نباید فراموش شه ! هوم پس از فردا باید یه استارت دوباره برای زبان بزنم و همچنین باقی کارا !

که البته حتی همین انگیزه از وجود مهربون محسن میاد ! از محبت های بی دریغش ... از عشق بی اندازه اش که مطمئنم من قدرتشو ندارم . بقول سریالی که میبینم "بیبی مرسی که این همه عشق رو تو خودت جا دادی و مرسی بابت کسی که هستی"

 

+ میدونم که اگ منو بشناسید میدونید آدمی نیستم که بابت چیزی ( هرچی) بخوام شوآف کنم و بکنمش تو چشم بقیه . نویسنده این پست صرفا یه راسینال احساساتیه که شکرگذاری هاشو نوشته ویلا بی نهایت مشکلات خودش رو داره ! حال دلتون خوب :*