راستش خیلـی وقته دنبال یه تایم خالـی میگردم که فکرم رو این رو خالـی کنم و بلکه یکم سبک تر بشم ! ولـی خوب هی نشده و نشده ...
تا الان بعد از خوردن دو تا اَپرول و کلـی چرت و پلا تو دلم ! که ازونطرف مغزم داد میزنه بروووو باباااااا :)) میدونـی ؟! راستش حیلی خالیم ، خالـی و غمگین و خسته ! الان تموم خواسته ام اینه که امتحـان B2 رو با موفقیت تموم کنم و برسم به باقـی زندگی ! قرار قبلیم این بود که نوامبر برم یه سر ایران ... ولـی الان بابت اونم حسابی دودلم ... حس میکنم اگه برگردم بدون هیچ دست آوردی برگشتم ! دروغ که ندارم بگم اینجـا دیگه تلاش میکنم خود خودم باشم .

فکر میکردم حداقل تا الان یه کار جنرال تو یه رستورانی فروشگاهی چیزی پیدا کرده باشم ، دو قرون تو جیبم باشه بخوام برگردم اما هیچی هیچی ... خودمم البته دیر شروع کردم دنبال کار گشتن شاید حدود دو ماه اونم نه اینکه مداوم چند مورد هم Probezeit رفتم (یعنی کار امتحانی انجام بدی ببینن خوششون میاد یا نه) دفعه آخری تو آشپزخونه یه هتل بود که خیلی امیدوار بودم کارو بگیرم اما متأسفانه نشد دیگه ... بعد از اونم دیگه دنبالش نگشتم ، همینجوریش سخته که آدم تو دوره امتحان باشه حالا بخوای کار بدنی هم بکنی دیگه هیچی !

برای اینکه احیانا سوال پیش نیاد، کوتاه بگم با این لول زبانی که من دارم فعلا هیچ موقعیتی به غیر از کارای جنرال امکان پذیر نیست ... نه که کلا نباشه اما از توضیح خارجه ... حالا فعلا همینم که نشد ...
ازونطرف ولی بیبی یه کارآموزی تو رشته خودش پیدا کرده که حالا نمیدونیم به کار دائمی می انجامه یا نه ! ولی خوب اون تو شهر ما نیست ، از اواسط اکتبر میره و خب دیگه آخر هفته ها میاد بعد امتحان هم من میتونم بهش بپیوندم ولـی خوب فعلا خونه رو نگه میداریم ... نمیدونم چرا الان که دارم اینا رو مینویسم حس میکنم اخبارم کهنه است و یه دور همه اینا رو گفتم ولی انگار که نگفتم ...

راستش خوب هم خیلی خوشحال کننده بود هم یه ذره پذیرشش سخت بود به لحاظ دوریه راه ! کارش توی هامبورگه و خوب خییییییییلی ازینجا دوره ، قطعا مشکلات رفت و آمد و ... هست ولـی خوب دیگه خوبیش اینه حداقل یه منبع درآمد داریم و اینکه خوب شهرمون هرچقدر هم زیبا و دوست داشتنیه ولی من راستش دلم برا جمعیت و مدرنیته و خلاصه شهریت تنگ شده ... بابا من یه عمری تهران زندگی کردم ، حالا تهران که واقعا البته عذاب علیمه الان از نظرم ! از دوری و آلودگی و جمعیت و همه چیز....
فک کنم قشنگ برگردم یه پنیک بکنم همونجا ! ولی خوب شهری که یکم چیزاش در دسترس باشن خیلی به دلم میشینه الان ...

امیدوارم واقعا هرچی که میشه خوب پیش بیاد برای جفتمون . . . 
اینم نمیدونم باید اینجا گفت یا نه اما تو رابطه ام خوشحال نیستم ، دیگه رابطه ی ما اون رابطه ای نیست که بود ... احساس میکنم هرچی اضافه کنم بیخودیه ! همین ، فقط خوشحال نیستم دیگه ، شایدم خودم خودمو خوشحال نگه داشته بودم نمیدونم اما ... داریم میگذرونیم به هر حال ! تصمیمم براینه که کلا یه مدت سکوت کنم کنار بگیرم دیگه حوصله ندارم تذکر بدم بخوام چیزی رو درست کنم ، احساس میکنم هرچی تلاش بوده کردم ... امیدوارم جفتمون تو راهی که داریم میریم موفق شیم و به چیزای تو دلمون برسیم ... فعلا که سرمون به کار و رشد کردن و پول درآوردن گرمه ...

همین روزا دلمو یک دله میکنم یه بلیط تهران هم میگیرم ... دلم همش میگه حیفه ! پدر من 70 سالشه مامانم 64 سالشه مگه من تا کی این جواهرات قلبمو دارم که وقتی وقتش میشه نرم بهشون سر بزنم ؟! باید اینم بذارم تو برنامه ... همینا دیگه !

 

شب من بخیر نصف شب شماهام بخیر :*
(تو مغزم به مینا فکر میکنم و چک کردم شب مینا هم که میخونه بخیر:)) )